همچو مردان يک قدم در راه دين بايد نهاد

شاعر : سنايي غزنوي

ديده بر خط «هدي للمتقين» بايد نهادهمچو مردان يک قدم در راه دين بايد نهاد
پاي بر فرق «اتينا تائعين» بايد نهادچون ز راه گلبن «توبوا الي‌الله» آمدي
بعد ازين بر مرکب تقويت زين بايد نهادچون خر دجال نفست شد اسير حرص و آز
در مثل شبه حقيقتها چنين بايد نهادتوبه‌ات روح‌الامين دان نفس شارستان لوط
همچو مردان بر پر روح‌الامين بايد نهادهفت شارستان لوطست نفس تو وقت سخن
وانگهي دل در جمال ياسمين بايد نهادآب اول داد بايد بوستان را روز و شب
رخ به سوي جنگ فرعون لعين بايد نهادنفس فرعونست و دين موسي و توبه چون عصا
شکر آنرا ديده بر روي زمين بايد نهادگر عصاي توبه فرعون لعين را بشکند
در کند عشق «بسم الله» کمين بايد نهادگر تو خواهي نفس خود را مستمند خود کني
دفتر عشق بتي در آستين بايد نهاددفتر عصيان خود را سوخت خواهي گر همي
با کباب چرب و با لحم سمين بايد نهادخواجه پندارد که اندر راه دين مر طبع را
با لباس ژنده و نان جوين بايد نهادني غلط کردي که اندر طاعت حق دينت را
با نواي مطرب و صوت حزين بايد نهادني ترا طبع تو مي‌گويد که: گوش هوش را
در دهان اژدهاي آتشين بايد نهادآن تني کش خوب پروردي به دوزخ در همي
از دو چشم خويشتن در ثمين بايد نهادجاي گر حور و حريرت بايد اندر تار شب
در سحرگه ديده را بر روي طين بايد نهادگر تو خواهي ظاهر و باطنت گردد همچو تير
روي را بر طيبات و طيبين بايد نهاداز خبيثات و خبيثين گر بپرهيزي همي
چون سنايي اول القاب سين بايد نهادسر بسم‌الله اگر خواهي که گردد ظاهرت
برابر کي بود با آن که دل در خير و شر بنددکسي کاندر صف گبران به بتخانه کمر بندد
دل اندر دلفريب نقد و اندر ما حضر بنددز دي هرگز نيارد ياد و از فردا ندارد غم
چو خلوت با عيان سازد کجا دل در خبر بنددکسي کو را عيان بايد خبر پيش مجال آيد
نباشد مرده را آنکس که جز بر فرق سر بنددز عادت بر ميان بندد همي هر گبر زناري
برست از بت‌پرستي چون در پندار دربنددحقيقت بت پرستست آنکه در خود هست پندارش
نباشد گبر،هرگبر که او زنار بربنددنباشد مرد هر مردي که او دستار بر بندد
که طاووس ملايک تخت تو بر شاهپر بندداگر تاج تو خورشيدست تو زان تاجداراني
هزاران درد خون‌آلود بر جان و جگر بنددنياسايد سنايي وار آن کو زين جگر خواران
نه يعقوبي شود آنکس که دل اندر پسر بنددنه موسيي شود هر کس که او گيرد عصا بر کف
بسا رند خراباتي که زين بر شير نر بنددبسا پير مناجاتي که بر مرکب فرو ماند
چه داند قدر معني آن که از دعوي کمر بنددز معني بيخبر باشي چو از دعوي کمر بندي
بتخت و تخت چون نازد کسي کو رخت بر بنددبتخت و بخت چون نازي که روزي رخت بربندي
که دارد هر دو عالم را و دل در يک نظر بنددغلام خاطر اويم، که او همت قوي دارد
همه الفاظ شيرين ملايک بر بصر بندداگر يک چند کي بخت سنايي به بگردد پس
کسي کو چون سنايي شد در اين هر دو در بنددبرو همچون سنايي باش، نه دين باش و نه دنيا